شیخی که با فقرا هم غذا بود
در دوره حکومت شاهان قجری و به ویژه ناصرالدین شاه، کمتر روحانی بود که به قیام علیه دستگاه حکومتی و هنجارشکنی برخیزد و شاید شیخ هادی نجم آبادی را بتوان از معدود روحانیون پیش قدم در این امر دانست.مرحوم شیخ هادی نجم آبادی، از اهالی روستای نجم آباد از توابع شهرستان نظرآباد بود و پس از تحصیل و بازگشت از نجف به یکی از علمای و فقهای مشهور تهران در دوره ناصری تبدیل گردید. وی در امور شرعی همیشه با مردم بود و به امور قضا و دادخواهی شخصاً رسیدگی می نمود و در دادخواهی هرگز به خواهش دوستان و برآورده نمودن تقاضاهایشان وقعی نمی نهاد. بنا به روایات اطرافیانِ وی، او سرپرستی بیش از دویست خانواده بینوا را عهده دار بود و گروهی از یتیمان را کفیلِ تمام مخارج آن ها بود که اکثر آن ها در دبستان رشدیه دانش آموز بودند و بنا به دستور شیخ، ناهار این کودکان پلوخورشت بود و این کودکان هر ماه به نزد شیخ آورده می شدند و از آن ها سؤالاتی پرسیده می شد تا موفقیت درسی آن ها محک زده شود. از شیخ هادی نجم آبادی ماجراها و حوادث شنیدنی بسیاری روایت شده است به نحوی که محمود حکیمی به تعدادی از آن ها اشاره نموده است که شاید ذکر تعدادی از آن ها خالی از لطف نباشد.
دزدانی که به دست شیخ توبه کردند!
روایت شده است که شیخ هادی نجم آبادی به شیوه همیشگی نیمه شبی از خواب برخاست و به کنار حوض رفت تا وضو بگیرد و نماز به درگاه خداوند یگانه بجای آورد. ناگاه مردی را بر لب بام خانه دید که می خواست به پایین بپرد. وی از دیدن شیخ خود را باخت و از [روی بام] به حیاط افتاد. شیخ به سویش رفت. دید بینوایی به امید دستبرد به خانه وی آمده، خانه اغنیا را گذاشته و به کاهدان زده است. شیخ از او پرسید: پایت که نشکست؟ بیا نان و چای بخور و آنگاه برو و سپس به بررسی پای او سرگرم شد تا [آن مرد] از رنج افتادن آسوده شود. از قضا آن بیچاره فلکزده همکاری داشت که در کوچه انتظارش را می کشید. دید خبری از رفیق ناشی او نشد. بر بام رفت و به درون خانه نگریست. دید شیخ مشغول مالیدن پای رفیق و اندرز دادن اوست. شیخ متوجه او شد؛ صدایش زد که: تو هم بیا با رفیقت نان و چای بخور و بعد برو.آن دو بینوا تَرسان و لرزان و شرمسار از کرده خویش، زیرچشمی شیخ را می نگریستند. شیخ هم به مهمانان ناخوانده پند و اندرز همی داد که: آدمی اشتباه می کند. [شما] باید روی زمین هموار و صاف راه بروید؛ [اما] اشتباهاً روی دیوار رفتید و افتادید. کوشش کنید از این پس اشتباه را تکرار نکنید. آنان هم سرافکنده شده و از خانه شیخ توبه کنان رفتند که دیگر گرد دزدی نگردند.
شراب فروشی که مسلمان شد!
آقا شیخ هادی نجم آبادی از افراد هوچی و عوام فریب که با تکفیر و توهین به مردم، رعب و وحشت ایجاد می کردند سخت نفرت داشت و معتقد بود که آن ها بزرگترین ضربات را به اسلام می زنند. داستان زیر نمونه ای از رفتار او با هوچیگران تکفیرکننده است: گویند تنی چند از اوباش تهران می خواستند شرابخانه مردی یهودی را به یغما برند. [آنان] به نام تکفیر، مرد بیچاره را کشان کشان می بردند. از قضا به آقا شیخ هادی نجم آبادی برخوردند. شیخ جریان را پرسید. یکی از اوباش که دستاری سبز بر سر بسته بود گفت: آقا، این مرد توهین به مقدسات مذهبی می نماید؛ می خواهیم مجازاتش کنیم.
شیخ که معرکه عوام را دید، به فراست دریافت که دعوا بر سر لحاف ملّا نصرالدین است؛ والِّا در شهر، گبر و ترسا، کافر و یهود بسیارند. آقا شیخ هادی در آن غوغا آهسته به یکی از اصحابش گفت: آیا مُهر نماز در جیب داری؟او گفت: دارم. شیخ گفت: مُهر را جوری (به نحوی) در جیب یهودی بگذار که هیچکس متوجه نشود. مُهر در جیب یهودی سرگردان گذاشته شد. آنگاه شیخ گفت: حالا معلوم می کنم که این بینوا مسلمان است یا کافر. شیخ سپس از یکی از حاضران خواست که دست در جیب آن مرد کند. مرد دست در جیبش کرد و مهر نمازی یافت. شیخ خطاب به آن سید هوچی و بی سواد که سردسته اشرار بود گفت: جد بزرگوارت به کافران می فرمود بگویید «لا إله الّا الله تُفلِحُوا» یعنی کلمه توحید را بر زبان جاری سازید، رستگار می شوید. پیامبر اسلام گروه کافران را به صِرف گفتن شهادت در جرگه مسلمانان وارد ساختند.اما تو بر خلاف جدت می خواهی دستاربندی (عمل کنی)؟ سید که تعزیه گردان جمعیت بود فغان برداشت که ای آقا، چه می فرمایید؟ این تیره بخت، لامذهب است. به مقدسات توهین می نماید. یهودی سرگردان از ترس عوام خود را باخت. زبانش بند آمد. نمی دانست چه بگوید. همه به فرمان آقا شیخ هادی شدند که آقا چه حکمی فرماید. شیخ گفت: این مرد می گوید مسلمانم. مُهر نماز هم در جیب دارد. بروید پی کار خود و دست از سرش بردارید. همه سرافکنده و پراکنده شدند. آن یهودی هم که حُسن سلوک و رفتار شیخ را دید و پسندید، اسلام آورد و به دست آقا شیخ هادی مسلمان شد.
ما غذا نمی خوریم تا تو بیایی!
یکی دیگر از خصوصیات ویژه ی شیخ، مردمی بودن او و دوری گزیدن از تجملات دنیایی بود، به نحوی که آمده است روزی از روزها در خانه شیخ سورچرانیِ فقرا بود. برای هر سه نفر یک سینی خوراک از درونیِ خانه به بیرونی بردند. هر سه نفر دور یک سینی نشستند و سرگرم خوردن شدند. سینیِ جداگانه ای در پیش آقا نهادند. از قضا یکی از اعیان شهر که مهمان ناخوانده بود به دیدار شیخ آمد و در کنار سفره وی نشست. ناگاه بینوایی هم از در درآمد و منظره سینی خوراکی ها را دید که هر سه نفر دور یک سینی نشسته بودند و فقط سینی خوراک آقا دونفری بود. [مرد بینوا] برای تکمیل حدّنصاب، رفت در کنار آن ثروتمند نشست. مرد اعیان دید عجب غلطی کرده و در چه صحنه تماشایی گرفتار شده است. وی به خاطر نداشت که در همه عمر با یک بیچاره یا بینوایی همنشین شده باشد تا چه رسد که همخوراک بشود. اما شیخ به این شؤونات اعیانی و جاه و مقام ظاهری توجهی نداشت و پشت پا به همه تشریفات زده و او را هم مانند خود در ردیف بینوایان و ولگردان شهر در کنار هم قرار داده و همه برادر وار همخوراک شده بودند. مرد اعیان برای نجات از آن مخمصه فکری کرد و تدبیری نمود و سپس به مرد بی سروپا که در کنارش نشسته بود گفت: آیا تو تنها زندگی می کنی؟
مرد تیره بخت جواب داد: نه، مادر پیری دارم که ناتوان و عاجز است.
آن مرد اعیان قسمتی از خوراک را در ظرفی جدا ریخت و یک تومان هم از کیسه لئامت خود بیرون آورد و بر آن گذاشت و به فقیر داد و گفت: برخیز و این ها را به نزد مادرت ببر و با هم غذا بخورید که ثواب دارد. و به این ترتیب بیچاره را از کنار سفره بلند کرد. شیخ که این منظره را دید سر برداشت و گفت: آی عمو، غذا و پول را به مادرت برسان و آن سهم مادرت است؛ زود بیا اینجا. ما غذا نمی خوریم تا تو بازگردی و با ما همخوراک شوی. معطل نشو، زود بیا؛ خان گرسنه است. مرد تیره بخت شادان و خندان خود را به مادر پیرش رسانید و ماجرا را گفت و آنگاه دوان دوان بازگشت و در خوراک با آقا و اعیان شریک شد.
راه و روش مسلمانان صدر اسلام
همچنین روایت شده یکی از دوستان شیخ هادی نجم آبادی از سفر بازگشت و عبای فرد اعلا و گرانبهایی به ارمغان آورد و برای آقا فرستاد. شیخ خادمی داشت به نام مشهدی اسماعیل؛ عبا را شیخ به او داد که در بازار بفروش رساند و با پول آن چند عدد نیم تنه پوستین که صورت جلیقه دارد، خریداری کند. گماشته دستور را انجام داد و با پول فروش عبا پانزده عدد نیم تنه پوستین خریداری کرد و آورد و به نزد شیخ نهاد. شیخ یکی را به تن کرد، یکی را به مشهدی اسماعیل بخشید و سیزده عدد دیگر را به سیزده تن از مستمندان پوشانید و بینوایان را هم از رنج سرما آسوده ساخت. روزی از روزها آن دوست سفر کرده به نزد شیخ رفت و سراغ ارمغان خود را گرفت. شیخ ماجرا را نقل کرد. حاضران تعجب کردند که در این عصر و زمانه وانفسا شیخ چگونه راه و روش مسلمانان صدر اسلام را در پیش گرفته بود.
پی نوشت ها:1. حکیمی، محمود. هزار و یک حکایت تاریخی، تهران: قلم، ج1؛ 2. مدرسی چهاردهی، مرتضی. آقا شیخ هادی نجم آبادی و داستان هایی از او، مجله وحید، (خاطرات) شماره های 25، 18، 19.